سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 ● دلم میسوزد جمعه 87 فروردین 2 - ساعت 1:58 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

دلم برای غربت امام زمانم می‌سوزد؛

نه از آن جهت که جهل جای یاد او را در ذهن‌ها پر کرده!

نه از آن جهت که بارگاه پدر و مادر و جد و عمّه‌اش را خراب کردند!

نه از آن جهت که هم بر مصیبت اجدادش اشک می‌ریزد و هم بر مظلومیت مظلومان عالم!

.

.

.

دلم برای امام زمانم می‌سوزد؛

از آن جهت که همچو منی آرزویم یاری اوست!

و او که عادتش کـَـرَم است می‌خواهد حاجت مرا بدهد . . . !

 

امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء

 

 

* * *

 

 

آقا عیدتان مبارک!

ان‌شاءالله سال خوبی داشته باشید!

 

 

 

حیدر مدد


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● عقده ی کور شنبه 86 مهر 28 - ساعت 12:12 صبح - نویسنده: ارمیا معمر

.
بچه که بودم وقتی برایمان روضه می‌خواندند می‌گفتند: «تصور کنید مادرتان در بستر بیماری افتاده باشد و پدرتان هم هیچ کاری از دستش برنمی‌آید!»
«اگر پدرتان را دست بسته به کوچه بکشند و مادرتان هم از پشت سر دنبالش بدود؛ چه حالی پیدا می‌کنید؟»
«فکر کنید مادرتان را در کوچه‌ای باریک سیلی بزنند و شما نتوانید جلویشان را بگیرید!»
خیال کنید...
خیلی راحت با احساسات ما بازی کردند و از همان سنین قبل از بلوغ عقده‌ای در گلویمان درست شد که هیچ تسلایی نمی‌تواند آن را باز کند! و هرسال ... نه! و هرگاه بوی آن بانوی بی‌نشان در محفلی به مشام می‌رسد، هرچه‌قدر هم که ضجّه می‌زنیم باز آن عقده کور باقی می‌ماند و بازشدنش برایمان افسانه می‌شود.
هرکس رفته کربلا می‌گوید وارد حرم ابی‌عبدالله که می‌شوی برعکس تصورمان چنان شعفی در وجودمان می‌افتد که اگر اشکی هم می‌ریزیم از سر شوقِ وصال است. ندانم؛ شاید اشتباه کنم! چون هنوز مرا نپذیرفته! ولی بالاخره یک‌جا هست که عقده‌هایی از این دست را باز می‌کنند! جایی که بنده در آغوش مولایش و نوکر در حرم اربابش از آن تلاطم فراق و از آن آتش دل و از عقده‌ی مظالمی که بر امامش وارد آمده پناهی می‌یابد و خودش را از همه‌ی دردها رها می‌بیند! اگر کربلا و نجف و کاظمین و سامرا را ندیدم، مشهد را که دیده‌ام! و بالاخره این آسودگی و رهایی را که تجربه کرده‌ام! از خانه‌ی خودمان هم بیشتر احساس آرامش و راحتی می‌کنیم! انگار به همین حرم و بارگاه تعلق داریم و خاک و وطن ما همینجاست!
مدینه هم رفته‌ام! ...
آن‌جا هم احساس وطن می‌کردم! نمی‌دانم چه‌طور بگویم! حتی چیزی فراتر از وطن! احساس مالکیت داشتم! به خودم می‌گفتم این خاک ماست که عربستان از ما گرفته! اصلاً طلبکار بودم! انگار که غیرقانونی زمین ما را مصادره کرده باشند!
مدینه چندین حس با هم قاطی می‌شود!! وقتی چشمت به گنبد خضرای پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) می‌افتد، احساس فرزندی را داری که پدرت بالای سرت ایستاده و دست بر سرت می‌کشد. پدری که سال‌ها از او دور بودی. فقط اگر دلت برای درآغوش کشیدن پدرت تنگ شده باشد، و یا اگر در زندگی برایت تجربه شده باشد که هیچ تکیه‌گاهی نداشتی، و دلت می‌خواسته یک حامی بزرگ می‌داشتی، می‌فهمی که چه می‌گویم و چه احساسی داشتم! انگار که ریشه‌ی خودم را یافته باشم! انگار که پسر بچه‌ی خردسالی باشم و خودم را درآغوش پدری انداختم که هیچ کس جرئت ندارد در مقابل او بایستد یا حرفی بزند؛ و من عزیز دردانه‌ی اویم! احساس غرور! احساس شرافت و اصالت به خاطر تیر و طایفه‌ام! احساس امنیت! و... احساس نزدیکی بیش از پیش به پروردگار!
همین مدینه، با همین شکوهی که گفتم، خدا نکند در آن احساس غربت کنی! در وطن خودت! در خاکی که مال خودت است! غربت در وطن می‌شود مظلومیت. ... می‌ترکی! می‌خواهی منفجر شوی و فریاد بزنی! دلت می‌خواهد مأمورینی را که در قبرستان بقیع ایستاده‌اند له کنی! مأمورینی که با برخوردهای بسیار شدید و زشتشان حتی نمی‌گذارند اشک کسی جاری شود و مقداری بلند گریه کند! انسان‌هایی که وقتی چشمت به چهره‌شان می‌افتد دقیقاً شیطان را در مقابلت مجسم شده می‌بینی!
و پیش خودت می‌گویی همین‌ها بودند که شکمبه‌ی گوسفند بر سر پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) می‌ریختند!؟ همین‌ها بودند که امیرالمؤمنین علی(علیه‌السلام) را دست بسته به مسجد کشیدند؟ همین‌ها از نسل قاتلین محبوبه‌ی حق نیستند!؟ همین‌ها نبودند که تابوت امام حسن ابن علی(علیه‌السلام) را تیرباران کردند!؟ همین‌ها مدینه را در زمان امام سجاد(علیه‌السلام) به آتش نکشیدند و مال و جان و ناموس مردمش را حلال نشمردند!؟ همین‌ها ...!؟
ولی بازهم از همان دور که چشمت به آن چهار قبر بی‌سقف می‌افتد، درس صبوری می‌گیری. شب‌ها وقتی از پنجره‌ی هتل یک طرف گنبد و بارگاه نورانی پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) را می‌بینی و یک طرف زمین یک‌دست سیاهِ بی‌شمع و چراغ بقیع را؛ با اینکه می‌سوزی و خودت را از درون می‌خوری، به امید روزی که در مدینة‌النبی غربت شیعه از بین خواهد رفت و دشمنان اهل‌بیت(علیهم‌السلام) خار و ذلیل می‌شوند دلت کمی آرام می‌شود!
ولی باز آن عقده‌ی بچگی‌ام باز نمی‌شود. حیران و سرگردان در مسجدالنبی می‌چرخم. دورتا دور مسجد می‌گردم. من که می‌گویم بین‌الحرمین مدینه مثل بین‌الحرمین کربلاست. به خودم می‌گویم اگر مزار بی‌بی بی‌حرم کنار قبر پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) باشد، چه زیبا می‌شود بارگاه دو مادر روبروی یکدیگر! با دو گنبد زیبا! اگر در بقیع باشد، چه قشنگ است گنبد پدر یک‌طرف، گنبد مادر و بچه‌هایش طرف دیگر! یاد اشعار مداحان می‌افتم! یک سقاخانه هم، کنار قبر حضرت ام‌البنین(سلام‌الله‌علیها)؛ به یاد سقای بی‌دست! اگر بین محراب و منبر باشد چه طور! اگر در جای دیگر باشد، چه مثلث بی‌نظیری شکل می‌گیرد! اسم آن را چه می‌خواهند بگذارند! ... و همین‌طور امواج افکار آشفته‌ای که به ذهنم هجوم می‌آورند و دل کوچکم را این سو و آن سو می‌کشند!
ولی باز آن عقده‌ی بچگی‌ام باز نمی‌شود. حیران و سرگردانم. کتاب دعا را نگاه می‌کنم. «زیارت حضرت زهراسلام‌الله‌علیها»! به کدام سمت باید بایستم و بخوانم!؟ کلافه‌ام! ... مادر! ... آخر چرا!؟ ... چرا در مدینه گمنامی!؟ ... چرا نخواستی قبرت آشکار باشد!؟ ... چرا این سرّ فاش نمی‌شود!؟ چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ...
خسته می‌شوم! خودم را به «روضة مِن ریاض الجنة» می‌کشم. بین و محراب و منبر نشستم. زیارت‌نامه را باز می‌کنم. ولی باز نمی‌توانم بخوانم! اصلاً... اصلاً شاکی هستم! شاکیه شاکی!
یک نگاه به محراب می‌کنم. همین‌جا بود که حسنین(علیهماالسلام) روی دوش پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) می‌رفتند و حضرت سجده‌شان را آن‌قدر طولانی‌می‌کردند تا زینت دوششان پایین بیاید! به چپ نگاه می‌کنم. دری را تصور می‌کنم که از یک خانه به مسجد باز می‌شود! «السلام علیکم یا اهل بیت النبوه و معدن الرساله و مختلف الملائکه ...» اشک امانم نمی‌دهد. روضه‌های بچگی به سراغم می‌آیند.
«تصور کنید مادرتان در بستر بیماری افتاده باشد و پدرتان هم هیچ کاری از دستش برنمی‌آید!»
بستر مادر همین‌جا بود!؟!؟!؟ در چند قدمی تو!
«اگر پدرتان را دست بسته به کوچه بکشند و مادرتان هم از پشت سر دنبالش بدود؛ چه حالی پیدا می‌کنید؟»
یعنی من الان وسط کوچه نشستم!؟ امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) را از همین مسیر به مسجد کشیدند!؟
«فکر کنید مادرتان را در کوچه‌ای باریک سیلی بزنند و شما نتوانید جلویشان را بگیرید!»
دیگر نمی‌خواهم فکر کنم! ... نمی‌خواهم تصور کنم! ... نمی‌توانم ببینم!

کـــــاش از قـلـــبـم به قـبـــرش راه داشت
کاش زهرا(سلام‌الله‌علیها) هم زیارت‌گاه داشت



* * *



هشتم شوال، سالروز تخریب قبور ائمه بقیع(علیهم‌السلام) توسط وهابیون آل سعود(علیهم‌العنة) بر تمامی «مسلمانان» جهان تسلیت باد!

* * *

«اگر از صدام بگذریم، اگر از مسئله قدس بگذریم، (اگر از آمریکا بگذریم) از آل سعود نخواهیم گذشت.»
(خمینی کبیر رحمة الله علیه)



* * *



پی‌نوشت:

کم‌کم به دومین سالگرد عروج شهادت‌گونه‌ی برادر ایلیا نزدیک می‌شویم. اگر دوست داشتید در طرح ختم قرآنی که به همین مناسبت و به نیت سلامتی و تعجیل در فرج حضرت حجت(علیه‌السلام) برگزار می‌شود شرکت کنید، با آدرس ای‌میل بنده (ermiyaa@gmail.com) مکاتبه کنید و بفرمایید چند جزء (یا حتی چند حزب) تلاوت می‌کنید، تا عزیزی که مسئول تقسیم‌بندی می‌باشند حزب یا جزء مربوطه را خدمتتان اعلام کنند. (در قسمت نظرات هم می‌توانید آمادگی خودتان را اعلام بفرمایید.)


حیدر مدد

 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● هجرت شنبه 86 مرداد 20 - ساعت 10:13 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

امام شب بیست و هشتم رجب چون عزم کرد که از مدینه به جانب مکّه خارج شود، همه‌ی اهل‌بیت خویش را جز «محمّد ابن حنفیه» - برادرش- و «عبدالله ابن جعفر ابن ابی‌طالب» -شوی زینب‌کبری سلام‌الله‌علیها- با خود برداشت و پس از زیارت قبور، در تاریکی شب روی به راه نهاد درحالی که این مبارکه را بر لب داشت: «فَخَرَجَ مِنْها خائـِـفاً یَـتَـرَقـَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنی مِنَ القَوْمِ الظّالِمینَ ...» (قصص / 21) و این آیه در شأن موسی است علیه‌السلام، آن‌گاه که از مصر به جانب مدین هجرت می‌کرد.

و این‌چنین بود که آن هجرت عظیم در راه حق آغاز شد و قافله‌ی عشق روی به راه نهاد. آری آن قافله، قافله‌ی عشق است و این راه، راهی فراخور هر مهاجر در همه‌ی تاریخ. هجرت مقدمه‌ی جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند؛ مردان حق را سزاوار آن نیست که سر و سامان اختیار کنند و دل به حیات دنیا خوش دارند آن‌گاه که حق در زمین مغفول است و جُهّال و فـُسّاق و قدّاره‌بندها بر آن حکومت می‌رانند.

امام در جواب محمّد حنفیه (رحمةالله‌علیه) که از سر خیرخواهی راه یمن را به او می‌نمود، فرمود: «اگر در سراسر این جهان ملجأ و مأوایی نیابم، باز با یزید بیعت نخواهم کرد.»
قافله‌ی عشق روز جمعه سوم شعبان، بعد از پنج روز به مکه وارد شد.
فتح خون / فصل اول (آغاز هجرت عظیم) / سید شهیدان اهل قلم (سید مرتضی آوینی)


حیدر مدد

 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● لیلة القدر جمعه 86 فروردین 31 - ساعت 3:30 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

بسم الله الرحمن الرحیم
قالت فاطمة الزهراء سلام الله علیها: «مَنْ أصْعَدَ إلَی الله خالص عِـبادَتِه، أهْبَطَ اللهُ إلَیْهِ أفـْضَلَ مَصْلَحَتـِه»

حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها فرمودند: «هرکس عبادت خالصانه‏اش را به سوی خدا بالا بفرستد، خداوند برترین مصلحتش را به سوی او نازل می‌گرداند.»

 

 

* * *

 

 

ما آن را در شب قدر نازل کردیم.
تو چه می‌دانی که شب قدر چیست؟
نمی‌خواهی یک شبه ره بیش از هزار ماهه را طی کنی؟
نمی‌خواهی همه‌ی امور و مصلحت‌های حیاتت به عالی‌ترین و زیباترین شکل ممکن رقم بخورد؟
نمی‌خواهی به رحمت و سلامت پروردگارت نائل شوی؟

 

   بهتر از این چه می‌خواهی؟ چرا نشستی؟ دست به دامنش شو! فرصت را از دست مده! فقط یک خیر کثیر می‌تواند تو را یک شبه به چنین مقاماتی برساند. از او بخواه تو را قبول کند! به زیارتش بروی. به او برسی؛ به اندازه‌ی تمام ظرفیت و گنجایش وجودی‌ات. تا حقیقت شب قدر را درک کنی. تا یک شبه به ملاقات من بیایی!

   ولی مراقب باش! او این روزها بیمار است. مادر هستی بازو و پهلویش شکسته! غم پدر را تحمل می‌کند. غربت و مظلومیت شویش را می‌بیند. شکستن حرمتش (که حرمت من بود.) غصب فدکش، عهد شکنی مردم، بدعت‌های تازه در دین، همه و همه بار سنگینی است که یک تنه به دوش کشیده! آن‌قدر که تحلیل رفته و گوشت تنش... وای بر این مردم ... وای بر این مردم ظالم که ناموس مرا آواره‌ی کوچه‌ها کرده‏اند و علی‌اش را خانه نشین! وای به حال کسانی که او بر آن‌ها غضب کند! که باعث شدند او از این دنیا سیر گردد!
   نظاره کن! از من تعجیل در وفاتش را خواسته! دعای او را مستجاب کنم یا علی را تنها ببینم؟ که او نیز این‌گونه مرا می‌خواند: «یا مَن إس۫مُهُ دَواء و ذِکرُهُ شِفاء و طاعَتُهُ غِنا! إر۫حَم۫ مَن۫ رَأسُ مالِهِ الرَّجاء و سِلاحُهُ البُـکاء» و من بر همه‏ی امور قادرم. و حاجت هرکس که مرا بخواند مستجاب خواهم کرد!

   و اما تو! این روزها بسیار مراقب باش! مبادا به زخم او نمک بپاشی! هرروز به عیادتش برو. از او دلجویی کن. اشک بریز. و سعی کن حقیقت شب قدر را بفهمی و درک کنی! و یادت باشد؛ ما این کوثر را به پدرت محمد(ص) عطا کردیم.

 

 

* * *

 

 

آی مسلمونا!

حال مادرم خرابه

دیدن مریض ثوابه

 

 

حیدر مدد      


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● دُردانه‌ی حق چهارشنبه 85 اسفند 16 - ساعت 6:20 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

     پنج، شش ساله بودم که برای اولین بار روزه گرفتم. یک روزﮤ مستحبی. بدنم طاقت آن هوای گرم و شرجی را نداشت. هُرم گرما به ضعف و عطشم می‌افزود؛ ولی تا مغرب صبر کردم. موقع افطار شد. برادرم با آب و غذا به سراغم آمد. تعارف کرد ولی من نخوردم.
     - چرا افطار نمی‌کنی؟
     - چه می‌دهی در مقابل روزه‌ای که گرفتم؟
     - چه می‌دهم!؟ ... نصف عبادت‌های عمرم را؛ به «دوستانت»!
     یک نَفَسش هم کافی بود، ولی من راضی نشدم!
     برادرم دست به دامن مادر شد.
     - قبول باشد پسرم! مادر چرا افطار نمی‌کنی؟
     - مادر!؟ ... در برابر روزه‌ای که گرفتم چه می‌دهی؟
     - میوﮤ دلم! نصف عبادت‌های عمرم را به «دوستان تو» می‌دهم. افطار کن عزیزم! ضعیف می‌شوی.
     باورم نمی‌شد! اسرار الهی در سینـﮥ مادرم جمع شده. فقط خدا می‌داند نصف عبادت‌های او چه عظمتی دارد. ولی باز دلم آرام نمی‌شد. هرچه مادر و برادرم اصرار کردند لب به غذا نزدم. تا اینکه پدر از مسجد آمد. مادر سراسیمه به سراغش رفت. ماجرا را برایش تعریف کرد. گفت که پسرش افطار نمی‌کند.
     پدر مرا در آغوش گرفت.
     - پسرم! روزه‌ای که گرفتی نزد خدا بسیار ارزشمند است. نمی‌خواهی با افطارت دل ما را شاد کنی!؟
     - پدر جان!؟ درعوض روزه‌ای که گرفتم چه می‌دهی؟
     - عزیزکم! من نیز همچون مادر و برادرت نصف عبادت‌های عمرم را به «دوستانت» می‌دهم!
     (خدایا چه می‌شنوم!؟ «تمامِ ایمان»، نصف عبادت‌های عمرش را به «دوستانم» می‌بخشد!)
     فقط یک ضربه‌ی پدرم در روز خندق از عبادت ثقلین برتر است. آن زمان تنها چهارده ماه از عمرم می‌گذشت؛ ولی بارها خاطرات آن روز و دیگر رشادت‌های پدرم را از زبان پدربزرگ و مادرم شنیده بودم.
     غم غریبی در دلم افتاد! دلم چیز دیگری می‌خواست. روزه‌ام را قربة إلی الله گرفته بودم. خالصِ خالص!... با عالی‌ترین عیار!... این همه بذل و بخششِ عزیزترین کسانم مرا راضی نمی‌کرد. باید با خودش معامله می‌کردم!
     لب به غذا نمی‌زدم. دیگر حتی توان حرف‌زدن هم نداشتم. فقط صدای گریه‌ی خواهرم بود که فضای ذهنم را پر می‌کرد. معصومانه گوشه‌ی اتاق کِز کرده بود و ملتمسانه به چشمانم می‌نگریست. نگاهمان به هم گره خورده بود. مدام اشک می‌ریخت. تحمل دیدن لب‌های خشکم را نداشت! اما انگار او هم همان چیزی را می‌خواست که من می‌خواستم.
     کم‌کم داشت بغض در گلویم جمع می‌شد؛ که پدر، برادرم را به سراغ جدمان فرستاد. -من و براردم پدربزرگ را بابا صدا می‌زدیم- بابا با عجله به سمت خانه‌ی ما آمد. راهی نبود و ایشان سریع خودش را به جمع ما رساند. با دیدن حال و روزم به‌شدت آشفته گردید.
     - ای شفیع امتم! چرا افطار نمی‌کنی!؟
     - بابا!؟ ...
     - جانم!؟
     - بابا چه می‌دهی در مقابل روزه‌ای که گرفتم؟
     - پسرم! نصف عبادت‌های عمرم را به «محبین و دوستانت» می‌بخشم! ... راضی شدی عزیزم!؟

غم سرتاسر قلبم را فراگرفت.                   پس معامله‌ام چه می‌شد؟
نه! من پاداش روزه‌ام را از خودش می‌خواهم.                  بغض راه گلویم را سد کرد.
توانم بریده شد.                   اشک‌های خواهر امانم را برید.
طاقت دیدن عطشم را نداشت.                   طاقت دیدن اشکش را نداشتم.
من کشتـﮥ اشکم.                   اشک‌های زینب(سلام‌الله‏علیها)...
اشک‌های زینب(سلام‌الله‏علیها)...                   از تحمل عطش سخت‌تر بود.
عطش                   زینب(سلام‌الله‏علیها)                   عطش
زینب(سلام‌الله‏علیها)                   عطش                   زینب(سلام‌الله‏علیها)
عطش           زینـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب(سلام‌الله‏علیها)

 

 

 

 

 

 

 

بغضم ترکید.

حالت بابا عوض شد.
مثل آن زمان‌ها که آیه‌ای نازل می‌شود.

«ای محمّد! خدایت سلام می‌رساند. به حسین(علیه‌السلام) بگو هرچه خواهد به او دادیم. پرچم شفاعت در دستان اوست. مگذار اشک‌های خون پروردگارت به زمین برسد.»

 

 

حیدر مدد       

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● غزل خداحافظی! جمعه 85 آبان 19 - ساعت 9:8 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

صحبتای آخر:

(1) تا مدت نامعلومی این آخرین پست وبلاگه. ما هم رفتیم! فعلاً...

(2) این خانه را دوست دارم چون با عشق ساختمش! ...

(3) وبلاگ شهید ایلیا رو هم سپردم به یک آدم مطمئن.

(4) این پست را تقدیم می‌کنم به روح همه‌ی شهدا، به خصوص شهدای انقلاب و بالاخص معلم شهیدم آقای محمدجواد حسن‌زاده.

 

(بلندگوها روشن.)

* * *

 

 

 

در شـعـلـه و شـور عـشـق پـــروانـه‌صـفـت بـودنـد
تـــا کـرب‌وبـلا مـی‌رفـت آن بـــــال کـه بـگـشـودنـد

از آن هـمـه خـــون صـحـرا شـد بـاغ شقـــایـق‌هـا
در معرکه می‌رفتند با نغمه‌ی یا زهرا
(سلام‌الله‌علیها)

 

دیدند گلستان را در شعله چو ابراهیم(علیه‌السلام)
گـــفـتـــــنـد خـــداونـــدا آمـــــاده‌ی ایـن راهـــیـــم

هــرکس که سعادت داشت بر جبهه ارادت داشت
ایــن خـانـه مصفا بـود تـــا بـوی شـهـــادت داشت

 

دیـــدنـد شـکـــوفـا شـد گل‌هـــــای اجـــابـت زود
معـــــراج دعـــاهـاشـان در صـبـح دوکـــوهـه بـود

آن سینه‌ی پراحساس شد مست شمیم یـاس
تا القمه می‌رفتند با پرچم یا عبــاس
(علیه‌السلام)

 

بر غـنچه‌‏ی لب‌هاشان لبیک حسینی بود
امیـد دل آن‌ها لـبـخـنـد خـمـیـنـی(ره) بود

در مـعرکه‌هـا رفتند تـــا پـیـش خـــدا رفتند
بــــا تـشـنـه‌لـبـی آخـر تـــا کـرب‌وبـلا رفتند

 

گفتـــند که ما رفتیم از کـــرده‌ی خود شـادیم
این نهـــضت خـونـیـن را در دست شما دادیم

تـــــا زنده به ایمانیــــم تـــــا در خـط قـرآنیـــم
بــــا لطـف امـام عصـــر
(عج) در راه شهیدانیــم

 


من تشنه‌ی‌خورشیدم، در این شب‌بارانی
دل‌تنگ تـوام بـرگـرد، ای مــــاه جمـــارانی

ایام خوش‌آن روزی، که سینه‌حسینی بود
شـــــب‌ها دلم روشن، بـا نور خمینی بود

 

 

ما شـــــمع ولایت را، هستیــــم چو پروانه
در قـــــافله‌ی عشقیـم، بـا رهــــبـر فـرزانه

صد شکر که شیعه سر، در خط ولی دارد
ای عهد شکن کوفه، این خطه علـی دارد
 

 

 

 

* * *

 

 

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یـاد من آن سـرو خرامان نرود

 

 

حیدر مدد      


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ● جوجه تیغی بعد ماه رمضون! جمعه 85 آبان 5 - ساعت 3:22 عصر - نویسنده: ارمیا معمر

اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسَابُهُمْ وَهُمْ فِی غَفْلَةٍ مَّعْرِضُونَ (انبیاء/1)

Their reckoning drawetch nigh for mankind, while they turn away in heedlessness.
Never cometh there unto them a new reminder from their Lord but they listen to it while they play. (Al-Anbiya /1 & 2)

* * *

   حیوون درست کرده عین چی! یکی از یکی دیگه خوشگل‌تر. نگاشون کن. هر کدومشون یه دنیا حرف واسه گفتن دارن. این همه خارجیا زحمت می‌کشن، می‌رن تو کوه و جنگل و بیابون، روزها الاف مثلا یه مارمولک می‌شن که ببینن تو کدوم سوراخ می‌ره؛ چی‌ می‌خوره؛ زن و بچش کجان! و... ماه‌ها وقت صرف می‌کنن تا بتونن یه فیلم درست کنن به نام «راز بقا». چه قدر هم خرج می‌کنن بی‌پیرا. که چی بشه؟ من و تو بیشینیم؛ حیوون ببینیم؛ سرگرم بشیم! دور و ورمون کم حیوون داریم...؛ لااله‌الاالله! تازه چه‌قدر هم مسخرشون می‌کنیم. دِ عقلت نمی‌رسه دیگه!
   همین ابوی بنده؛ نمی‌دونی چه‌قدر عاشق این‌جور فیلماست. مگر سرغذا باشه و صدای مامان بلند بشه که:
   - حاج‌آقـــــــا!؟ ناسلامتی داریم غذا می‌خوریما! این جَک و جونورا چیه!؟ بزنید اون‌ور حالمون به‌هم خورد!
   وگرنه عمراً بتونی بابا رو راضی کنی بزنه اون کانال! مدام هم زیر لب نُچ‌نُچ می‌کنه و  می‌گه «قدرت خدا رو ببین! چی خلق کرده!؟»
نمی‌دونم چه مَرَضیه؟ این مردا سنشون که بالا می‌ره عاشق این فیلما می‌شن!؟!؟!؟

   بگذریم... نمی‌دونم چه‌قدر با ماشین مسافرت رفتی. ‌دیدی کنار جاده چه‌قدر تابلو گذاشتن؟ راه مشخصه‌ها؛ مسیر آسفالت شده و خط کشی‌هاش هم برق می‌زنه. هر آدمی که حداقل یه چشم سالم داشته باشه راه رو از بیراهه تشخیص می‌ده. ولی باز تا دلت بخواد گوشه و کنار تابلو گذاشتن.

 جاده باریک می‌شود.
با دنده سنگین حرکت کنید. (بچّه تابلو رو درست بخون.)
کیپ رایت. (خارجیشو نگفتم که.)
پیچ به سمت راست.
سبقت ممنوع.
عبور حیوانات اهلی
و...

   به خاطر چیه؟ چون «سرعت ماشینا زیاده.» «اعتباری هم به راننده‌هاش نیست.» «قرار هم هست صحیح و سالم برسیم به مقصد.»
پس این تابلوها نیازه.

   این حیوونا هم تابلوهای خدا هستن. دیروز داشتم به دوتاشون فکر می‌کردم. یکیش همین جناب جوجه تیغی. نگاش کن:

http://ermiya.persiangig.com/image/Joujetighi.jpg

   تا یه ذره احساس خطر می‌کنه، فوری چمباده می‌زنه! می‌ره تو خودش! خودشو بغل می‌گیره! انگاری یه چیز با ارزش رو قایم کرده باشه؛ نمی‌زاره دست هیچ کسی بهش برسه. تیغ‌هاش رو هم به نشونه‌ی اعلام مقاومت بالا می‌بره. یعنی من کم نمیارم!
   یا مثلاً این حضرت لاک‌پشت. پرحوصله‌ترین حیوون دنیا! فوری می‌ره تو لاک خودش. البته مثل جوجه تیغی جسور نیست. شایدم کمی ترسو باشه. ولی همینشم خوبه. انگاری اونم یه چیز با ارزش واسه قایم کردن داره!
   خدا بی‌خودی اینا رو خلق نکرده. هر مخلوق یه آیته. یه نشونه. یه تابلو! تو جاده‌ی زندگی.
   خدا اینا رو خلق کرده که بگه: آهاااای ارمیااااا! از جوجه تیغی کمتر نباشیا! نگاش کن! با ارزش ترین چیزی که بهش دادم جونشه! نگا کن چه جوری حفظش می‌کنه.
   نه... خداوکیلی!؟ چه‌قدر از این حیوونا یاد می‌گیریم!؟ نکنه «بَل هُم أضَل» بشیم.
   یک مااااه تموم خدا شیطون رو به بند کشید. به دست و پاهاش قل و زنجیر زد که مبادا مهمونیش به‌هم بخوره. مهمونی‌ای که برا من و تو به راه انداخته بود. آخر مهمونی هم به هممون یه گوهر خیلی قشنگ داد و گفت برید تا سال بعد مواظبش باشید.
   شیطونم که اِندِ حسادت! چشِ دیدن ما رو نداره؛ چه برسه به این‌که ببینه خدا کلی هم تحویلمون گرفته. تا از بند رها می‌شه میوفته به جون آدما. اینجاست که باید یاد جوجه تیغی بیوفتی!
   نمی‌خواد با شیطون بجنگی. اگه باهاش یقه‌به‌یقه بشی، خیییییییلی راحت گولت می‌زنه. تو یه چشم به هم زدن گوهرتو می‌قاپه و تا بخوای به‌خودت بجنبی فِلِنگو بسته و... داداش زاییدی!
   فقط اون گوهر رو محکم بچسبون به سینت، چمباده بزن، تیغات رو هم هوا کن! بقیشو بسپر به خدا!

پایان مهمانی.
رمضان سفر خوبی را برای شما آرزو می‌کند.
به امید دیدار.
...
جاده باریک می‌شود.
احتمال ریزش سنگ.
هنگام بارندگی جاده لغزنده است.
کمربندهای ایمنی را ببندید.
عبور شیطان.
جوجه تیغی!
 یا علی!

 

* *‌ *

 

از وقتی شیطان را آزاد گذاشتی، برای تک‌تک لحظاتم برنامه دارد. تو برایم چه برنامه‌ای داری؟

 

 

حیدر مدد      

 


 

نظرات شما ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پنج شنبه 103 آذر 1

d
خانه c
d سجل c
d
نامه رسون c


خانه‌ی دوست کجاست!؟


به ذره گر نظر لطف بوتراب كند /// به آسمان رود و كار آفتاب كند


همسر مهربان
عرفه (حسین آقا)
عمداً (مهدی عزیزم)
مختصر (روح‌اله رحمتی‌نیا)
ترنج
راز خون (سجاد)
مشکوة
لب‏گزه
دیاموند

 


ارمیا نمایه

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آن ‌را تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن ‌را در ریه‌‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ‌‌وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهی‌‌ها به‌‌‌جز آب چه ‌می‌دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد، تازه زمینی که آرام‌تر از دریاست، شروع می‌کند به تکان‌خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به ‌نحو ناجوری دست و پا می‌زند. تنش را به زمین می‌کوبد. گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می‌رود و دوباره به زمین می‌خورد. علم می‌گوید ماهی به خاطر دورشدن از آب، به دلایلی طبیعی، می‌میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می‌کند که ماهی از بی‌آبی به دلایلی طبیعی نمی‌میرد. ماهی به‌خاطر آب خودش را می‌کشد!

ارمیا / رضا امیرخانی


نوشته‌های قبلی
هفتای‌اول( بهمن83 تا آذر84 !!!)
هفتای‌دوم( آذر84 تا بهمن84)
هفتای‌سوم( بهمن و اسفند84)
هفتای‌چهارم(فروردین‏واردیبهشت 85)
هفتای‌پنجم( اردیبهشت و خرداد 85)
هفتای‌ششم( خرداد و تیر85)
هفتای‌هفتم( تیر و مرداد85)
هفتای هشتم(شهریورتاآبان85)
هفتای نهم( آبان 85 تا آخر 86)
هفتای دهم(بهار،تابستان و پاییز87)
هفتای یازدهم(اسفند87 تا مهر88)

 


آوای ارمیا


 


جستجو در متن وبلاگ


 


کل بازدیدها: 311460
بازدید امروز: 73

بازدید دیروز:11


اشتراک در خبرنامه
 
با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ باخبرشوید.